گپ و گفتگو با دختر ارشد علامه طباطبایی (ره)

در این گپ‌ وگفت تلاش کردیم تا بخشی از سبک زندگی علامه طباطبایی و خانواده‌ همینطور خاطرات خواندنی درباره این استاد فقید فلسفه و تفسیر را بیان کنیم که از نظرتان می‌گذرد

 

گپ ‌و گفتگو با نجمه سادات طباطبایی

فرزند علامه طباطبایی و همسر شهید قدوسی می‌گوید: علامه این اواخر که برای مداوا به خارج رفته بودند، پزشکان گفته بودند این مغز به اندازه ۷۰۰ سال کار کرده و تمام چروک‌هایش باز شده است؛ دیگر هیچ علاجی برای آن نیست!

شب‌ها خیلی کم می‌خوابید این اواخر چشمانش بسیار کم‌سو شده بود اما تلاش می‌کرد مطالعه کند دستانش می‌لرزید و دیگر نمی‌توانست قلم در دست نگه دارد با این حال هیچ نمی‌خورد آنقدر که به حالت ضعف می‌افتاد و برایش پزشک خبر می‌کردند. سرم به دستانش وصل می‌کردند، به هوش که می‌آمد بلند می‌شد تا به کارهایش برسد، مدام ذکر می‌گفت و نماز می‌خواند حالات عجیب عرفانی داشت تا حدی که اطرافیانش حدس می‌زدند که احتمالا حضرات معصومین(ع) را می‌بیند اما خودش هرگز بروز نمی‌داد و تنها در این حالات سلام می‌داد و زیرلب چیزهایی می‌گفت.

این اواخر که برای مداوا به خارج رفته بود پزشکان گفته بودند که این مغز به اندازه ۷۰۰ سال کار کرده و تمام چروک‌هایش باز شده است دیگر هیچ علاجی برای آن است!

همه زندگی‌اش مفید و نقاط قوت بود اما از آنچه بیشتر می‌شود بدان اشاره کرد ارتباطش با مردم، خانواده و همسر بود، وی بی‌نهایت به همسرش عشق می‌ورزید به طوری که بعد از فوت ایشان بسیار گریه کرد و مدام بر سر مزارش می‌رفت. ارتباطش با دامادها، دخترها و پسرها هم خوب بود به طوری که احترام بسیاری به آنها می‌گذاشت در عین اینکه بسیار هم با آنها راحت بود.

توجه علامه به مسائل مادی بسیار اندک بود به طوریکه سال‌ها در خانه‌ای محقر در قم زندگی کرد و اگر به خاطر همسر و فرزندان نبود آن را هم عوض نمی‌کرد.

اینها بخشی از روایاتی است که نجمه سادات طباطبایی دختر ارشد علامه سیدمحمدحسین طباطبایی درباره پدر مطرح می‌کند.

در این گپ‌ وگفت تلاش کردیم تا بخشی از سبک زندگی علامه طباطبایی و خانواده‌ همینطور خاطرات خواندنی درباره این استاد فقید فلسفه و تفسیر را بیان کنیم که از نظرتان می‌گذرد:

* خانم طباطبایی لطفاً ابتدا خودتان را معرفی بفرمایید؟

– من نجمه طباطبایی هستم، دختر علامه طباطبایی، همسر شهید آیت‌الله قدوسی و مادر شهید محمدحسن قدوسی.

 علامه حدود ۱۰ سال بر زمین‌های زراعی کار کرد

 * به دلیل آشنایی که با علامه طباطبایی داریم، می‌دانم که اهل تبریز هستید، آیا از دوران کودکیتان خاطره‌ای به یاد می‌آورید؟

– بله ما اهل تبریز هستیم زمانی که آنجا بودیم و پدرم مالک بودند، مشغول همین کارهای زراعت بودند هم به درس می‌رسیدند هم به کشاورزی، خیلی هم در املاکشان زحمت کشیدند البته پیش از آن پدرم نجف بودند که یکی از برادرانم هم آنجا به دنیا آمد و زمانی که وی کوچک بود ما به تبریز مهاجرت کردیم، پدرم یازده سال نجف بودند و پایه درسشان آنجا خدمت آیت‌الله قاضی و آیت‌الله اصفهانی و دیگر اساتیدشان بسته شد زمانی که به تبریز آمدند متوجه شدند که املاکشان خیلی به هم ریخته شده و بنابراین شروع به رتق و فتق کارها کردند، چاه کندند و به سایر کارهای زراعتی پرداختند.

مادرم (قمر السادات طباطبایی) با پدرم فامیل بودند (نوه عمه و نوه دایی) ، فامیلشان هم یکی بود چون شناسنامه بعد از ازدواج مادر و پدرم باب شد، مثلاً دایی من فامیلش مهدوی و مادر من طباطبایی بود یا عموی من الهی طباطبایی بود، مادرم تعریف می‌کرد که چون پدر و مادر حاج آقا در بچگی ایشان از دنیا رفتند این دو برادر به خانه ما مهمانی می‌آمدند و از این باب که سید بودند و پدر و مادر نداشتند در وصیتنامه دایی مادرم آمده که پدر شهید قاضی و اولین امام جمعه تبریز بود و به شهادت رسید، وصی و قیم حاج آقا و برادرش شدند و البته پدرشان هم خیلی ملک داشتند بعد ایشان املاک را جمع آوری کرده و به این دو بچه حقوق می‌داده است.

حاج آقا (علامه طباطبایی) تعریف می‌کردند که پانزده سالش که تمام شده فردایش کنیزشان یک سینی آورده و مرد شدنش را تبریک گفته، در آن سینی هم یک سیگار و چوب سیگار و عمامه بود! (با خنده)

خلاصه شهید قاضی که می‌خواستند نجف بروند پدر و عموی ایشان را هم به همراه یک کاروانی نجف بردند، بعد مادرم تعریف می‌کرد که زمانی که هجده سالش می‌شود، علامه از او خواستگاری می‌کند. علامه پنج سال هم از مادرم بزرگتر بودند.

مهاجرت علامه طباطبایی از تبریز به قم

 * از دوران زندگی مشترک پدر و مادرتان زمانی که خودتان مجرد و در منزل پدر بودید، تعریف کنید.

– من یادم می‌آید که در منزل اتاقی داشتیم که روزها طلبه‌ها می‌آمدند و علامه با آنها درس کار می‌کرد. مادرم نقل می‌کند که پدر گفته بوده من احساس می‌کنم عمرم در این ده سال ضایع شده و خیلی از درس عقب ماندم، باید تلافی ان سال‌ها را دربیاورم، مادرم هم بعد از یازده سال غربت و ناراحتی و دوری از زادگاه به ایران آمده بوده، حتی هفت ـ هشت تا از اطفال فامیل در هوای نجف از بین رفته بودند بنابراین پدر که قصد قم کردند مادرم از آب و هوای آنجا خیلی بد شنیده بود و تمایل به رفتن نداشت بنابراین به پدر گفتند که شما با یک نوکر به قم بروید و سال تحصیلی آنجا باشید ما اینجا هستیم و آخر سال تحصیلی تبریز برگردید که تعطیلات را با هم باشیم، مادرم متوجه شدند که پدر خیلی مایل به این کار نیستند و از این پیشنهاد مکدر شدند بنابراین مادر موافقت به رفتن کرد.

علامه معتقد بود هر چه دارد از همسرش است/پدر تفسیر المیزان را مدیون مادرم می‌داند

 * وضعیت زندگی در قم بهتر می‌شد یا اینکه تبریز بهتر بود؟

– خب آن زمان توده‌ای‌ها در تبریز خیلی اذیت می‌کردند اما بهرحال شرایط زندگی در تبریز بهتر بود خلاصه یکباره تصمیم گرفتیم که به قم برویم با وجود اینکه تازه خانه ساخته بودیم و فرش و پرده و وسایل زندگی مهیا شده بود، مادر مادرم هم به هوای ایشان به تبریز آمده بود ولی به دلیل ناراحتی پدرم تصمیم به رفتن گرفتیم چرا که خیلی مادر مطیع پدرم بود و خوش بود از راحتی پدرم و این با ناچاری متفاوت بود! پدرم هم معتقد بود که هر چه دارد از همسرش دارد بارها هم گفتند که این تفسیر المیزان برای همسرش است چرا که ایشان مشکلات را تحمل کردند.

بنابراین ما به قم آمدیم درحالیکه هیچ وسیله‌ای برای زندگی نداشتیم مثل پیک نیک‌های فقیرانه آن زمان من شش سالم بود برادر بزرگم سیزده یا دوازده سالش بود، برادر دومم چهار سال از او کوچکتر بود ما بچه‌ها چهار سال همه با هم فاصله داشتیم و من فرزند سوم بودم، خواهرم هم چهار سال از من کوچکتر است حتی خواهرم به دلیل دوری از پرستارش مریض شده بود، ما حتی زبان فارسی هم بلد نبودیم فقط مادرم چون اهل تهران بود، فارسی بلد بود اما من لذت آن روزها را فراموش نمی‌کنم بهترین لحظاتم را گذراندم با اینکه به لحاظ مالی بسیار سطح پایین بودیم و آن زمان قم از لحاظ سطح فرهنگی هم پایین بود برعکسش آذربایجان از قدیم بسیار اهل فرهنگ و تشریفات بودند، خلاصه خیلی مشکلات داشتیم.

ما در قم سکونت کردیم در یک اتاق بزرگ وسطش را پرده زده بودیم یک سمتش را حاج آقا درس می‌دادند و یک سمتش هم ما زندگی می‌کردیم تقریباً یک سال و اندی آنجا بودیم و بعد یک منزل کوچکی پدر اجاره کرد چون زمانی که فامیل به منزل ما می‌آمدند مادرم ناراحت بود که اینها را کجا اسکان دهد ولی خم به ابرو نمی‌آورد من یک سال بعد از قم آمدن مدرسه رفتم. ما چندین سال در همان منزل کوچک بودیم که چند اتاق داشت و من همانجا ازدواج کردم.

 * تا چه سطحی تحصیل کردید؟

– تا کلاس ششم. آن زمان قم دبیرستان نداشت و مدرسه هم فقط یکی بود که اصلاً جماعت آن دوران اجازه تحصیل دختران را نمی‌دادند و می‌گفتند بچه‌ها فاسد می‌شوند ولی پدر چون روشنفکر بودند می‌گفتند بچه‌ها باید درس بخوانند البته من دیگر کلاس ششم ازدواج کردم.

علامه معتقد به ازدواج زود دختران بود

* چه زود؟

 – بله در قم اینطور بود اما در تبریز دخترها بیست و اندی ساله ازدواج می‌کردند بهرحال حاج آقا معتقد به ازدواج زود هنگام بود خلاصه من سیزده سالگی عقد کردم یک تعداد شاگرد حاج آقا داشتند که برازنده و گلچین بودند مثل آیت‌الله جوادی آملی، حسن زاده آملی، محمدی گیلانی، آقای سید مرتضی جزایری و موسوی غفوری، شهید قدوسی، مطهری، باهنر و بهشتی و آیت‌الله سبحانی و … اینها شب‌های پنج شنبه درس داشتند که در منازلشان هر هفته دوره‌ای بود.

با شهید قدوسی ۱۴ سال تفاوت سنی داشتم

* پس خواستگار زیاد داشتید؟

– بله من از شش سالگی خواستگار داشتم (با خنده) آن زمان خیلی زود دخترها ازدواج می‌کردند. من با شهید قدوسی ۱۴ سال تفاوت سنی دارم! بهرحال من کلاس سوم بودم که برادر شهید قدوسی از من خواستگاری کرده بود ولی حاج آقا گفته بودند که هنوز برای ایشان زود است خلاصه کلاس ششم دیگر با اصرار مرحوم مرتضی جزایری و دیگران پدر پذیرفتند آقای جزایری خیلی با علامه محشور بود خلاصه ایشان به پدر گفته بودند که آخر شما چه عیب و ایرادی به این پسر می‌گیرید؟ آقای قدوسی هم پسر آخوند ملااحمد اهل نهاوند بودند و آن زمان ۲۶ سال داشتند خیلی برازنده بود و از نجف با حاج آقا آشنا بودند و بعد دیگر در نهاوند بودند اما حاج آقا گفته بودند که ما فقط عروس تحویل نمی‌دهیم یک مادر، زن، همسر، کدبانو باید تحویل دهیم که بنابراین شش سال برای او زود است و چند سالی گذشت تا ایشان رضایت دادند.

 زمان ازدواجم گفتم، هر چه پدرم بگوید «پدر و مادر بد آدم را نمی‌خواهند»

*از ازدواجتان بگویید آیا راضی بودید؟

-بله همسرم خیلی مهربان بودند درست است که من بچه بودم اما بسیار مراعات مرا می‌کرد، قرار بود یک سال عقد کرده بمانیم بنابراین ایشان هم مثل مهمان می‌آمدند و می‌رفتند، خلاصه من یاد دارم که یک زمان می‌رفتم مدرسه که مادر گفتند زود برگرد، من هم دیدم که سماور بزرگ آتش کردند و بعد فهمیدم که عقد ماست! (خنده) البته از من پرسیده بودند که قرار است اینطور بشود و من رضایت داده بودم و گفتم هرچه حاج آقایم بگویند و پدر و مادر برای آدم بد نمی‌خواهند خلاصه چند نفر آمدند و ما عقد کردیم دیگر نه سفره عقد و چیزی مراسم خیلی ساده بود تا عقد هم ایشان را ندیده بودم.

گفتم قرار بود یک سال عقد کرد بمانیم که نزدیک سال، پدر آقای قدوسی فوت کردند این شد که عقدمان دو سال طول کشید نهاوندی‌ها هم مثل عرب‌ها رسم دارند یک سال دقیق سیاه پوشیدند و بعد از یک سال سورمه‌ای پوشیدند و باز خواهر بزرگشان مایل نبودند با این حال بعدش دیگر ما عروسی کردیم و به خانه همسر آمدیم. خطبه عقدمان را پدر آیت‌الله شبیری خواندند.

* قم ساکن شدید؟

– بله شهید قدوسی درس آیت‌الله بروجردی، آیت‌الله محقق داماد، امام خمینی (ره) می‌رفتند بنابراین باید اینجا ساکن می‌شدیم.

* مهریه‌تان چقدر بود؟

– خود پدر شوهرم ملکی قرار گذاشته بود و گفته بود من برای هر عروسم یک ملک گذاشتم برای من هم یک ملک مهر کردند بعد هم که دولت ملک را گرفت و به ما نرسید! البته نوبت خواهرم که شد خود شهید قدوسی به پدر گفتند که من راست و ریسش می‌کنم، شوهر خواهرم جواد مناقبی هم استاد دانشگاه و واعظ معروفی بودند که به دلیل مهریه من ایشان هم ملک مهر کردند. خلاصه من به خانه همسرم آمدم مشکلی با ایشان نداشتم درمورد کارهای منزل هم مادرم سختگیری‌هایی که کرده بود من به خوبی آشپزی و کار منزل یاد گرفته بودم اما خب خیلی لاغر و کوچک بودم.

* کی بچه دار شدید؟

– دو سال بعد از ازدواج پسرم محمدحسن به دنیا آمد که بعد هم شهید شد.

* خدا رحمت کند. خانواده همسرتان چطور بودند؟

– خانواده همسرم خیلی مهربان و خوب بودند ولی بسیار زیاد بودند و تفاوت ترک و فارس و اینها مشکلاتی را ایجاد می‌کرد ولی همیشه پدر و مادر به ما می‌گفتند که باید با آنها خوب رفتار کنم و با همه چیز کنار بیایم بنابراین مشکلی نداشتم همیشه منزل ما پر از مهمان بود از نهاوند، تهران و همدان برای ما مسافر می‌آمد و شهید قدوسی هم خیلی مهمان دوست بود خلاصه زندگی همین است دیگر.

خاطرات نمازهای صبح و تلاوت قرآن علامه طباطبایی

* خانم طباطبایی از ارتباط خوب به تعبیر برخی عاشقانه پدر و مادرتان زیاد شنیدیم به طوریکه گفتند زمانی که مادرتان به رحمت خدا رفتند پدر همیشه برسرمزارشان می‌رفتند، حتی مدام گریه می‌کردند، آیا اینطور بوده؟

– بله ارتباطتشان خیلی عالی بود من هیچ وقت بگومگوی آنها را نشنیدم خیلی سیاست داشتند حاج آقا دخترها را خیلی می‌خواستند و مادرم می‌گفت لوس می‌شوند و بعدها نمی‌توانند زندگی کنند ولی هیچ وقت به روی ما یا حاج آقا نمی‌آورد ولی من خودم متوجه می‌شدم مادرم با درایت، کاردان و زحمت کش بود، مطلقاً صبح بعد از نماز نمی‌گذاشتند ما بخوابیم انگار گناه بزرگی بود بنابراین بعد از نماز دیگر بیدار بودیم خوابمان می‌آمد شب‌ها هم دیر می‌خوابیدیم هر روز از خواب که بیدار می‌شدیم حاج آقا سر نماز بود و بعد از نماز با صدای بلند قرآن تلاوت می‌کرد ما هم نمازمان که تمام می‌شد می‌رفتیم کنار حاج آقا چرت می‌زدیم یادم می‌آید که بر کولشان پوستین بود چون آن زمان خانه‌ها بسیار سرد بود بنابراین تا سماور جوش بیاید و صبحانه آماده شود ما کنار حاج آقا بودیم خلاصه این کار هر روز ما بود صبحانه را مادر خیلی سریع آماده می‌کرد قدیم زندگی‌ها جم و جور بود و صبحانه نان و پنیر بود قم هم که پنیر نداشت ما از تبریز می‌بردیم، پنیر که نداشتیم باز نان خالی می‌خوردیم بچه‌ها اعتراض نمی‌کردند نان و چایی شیرین می‌خوردیم، بعد یادم می‌آید که مادرم با لب خندان پای سماور می‌نشست و برای ما چایی می‌ریخت.

یادم می‌آید که یک بار کوکو درست کردم و شور شد، علامه تعریف کردند و گفتند که دستپخت دختر من خیلی خوب است اما مادرم ناراضی بود ولی اعتراض نمی‌کرد.

 علامه پس از ازدواجم بسیار گریه کرد

* علامه بین دختر و پسر فرق نمی‌گذاشتند؟

– خب قدیم‌ها پسرها دردانه بودند اما خانه  ما برعکس بود البته نه اینکه پسرها را ذلیل کنند خیر، ولی پدر معتقد بود که دختر ریحانه است منزل خود ما هم همینطور بود فکر می‌کنم شاید به این علت بود که مبادا بعدها دخترها زیردست بشوند، شبی که من عروسی کردم گریه کردم و گفتم باید خانم جان (مادرم) با من بیاید خلاصه اینها هم بندگان خدا با ما آمدند یک ساعت نشستند و رفتند مادرم می‌گفت که بعد از برگشتن تو پدر پای کمدت بسیار گریه کرده ایشان به طرز عجیبی شخصیت عاطفی بودند.

* دیگر چه چیزهایی باعث شد که پی ببرید ایشان عاطفی هستند؟

 – قضایایی داریم درباره ارتباط حیوانات با علامه طباطبایی، شاید خیلی‌ها باور نکنند خانه ما اغلب یک حیوان خانگی مثل گربه بود حاج آقا تحمل ناراحتی حیوانات را نداشتند به حیوانات غذا می‌دادند ایشان در تابستان یک خانه‌ای اجاره کرده بودند راه آب داشت یک بچه گربه مدام آنجا سروصدا می‌کرد حاج آقا آنقدر راه رفتند و ناراحت بودند تا بچه گربه را پیدا کردند و به او غذا دادند این ارتباط ایشان با حیوانات بود دیگر چه رسد به انسان‌ها.

ارتباط علامه طباطبایی با دامادش

* بعد از ازدواج هم رابطه‌تان با علامه گرم و صمیمی بود؟

– بله البته حاج آقا به آقای قدوسی هم خیلی ارادت داشتند مثلًا ما تمام مسافرت‌هایمان با هم بود چون با هم، هم زبان هم بودند وقتی هم با هم بودند مدام بحث و سؤال و جواب داشتیم، دیگر ما خسته می‌شدیم هرزمان شهید قدوسی می‌آمدند حاج آقا هم تمام قد بلند می‌شدند آقای قدوسی هم هرگز در این مسافرت‌ها ایشان را با پیراهن و شلوار ندیدند، همیشه مقید بود لباس بپوشد و عمامه سر کند و همیشه دوزانو نزدیک درب اتاق می‌نشستند با این که حتی ما تابستان‌ها سه ماه کنار هم بودیم و به مشهد می‌رفتیم. البته آن وقت‌ها دیگر سال‌های آخر مادرم بود ایشان سال ۴۳ بعد فوت کردند، حاج آقا با ما خیلی راحت بودند با بچه‌ها بسیار مأنوس بودند، آقای قدوسی هم خیلی مراعاتشان را می‌کرد بنابراین بعد از مادرم ایشان اذیت شد ولی وجود ما بسیار برایشان مؤثر بود.

* چند سال بعد از فوت مادر، علامه دوباره ازدواج کردند؟

– حدود سه یا چهار سال با اصرار ما ازدواج کردند چون خیلی نگران ایشان بودیم آقای قدوسی یک روز منزل آمد وبه من گفت شما مادرتان را از دست دادید پدرتان را هم ازدست می‌دهید. من گفتم چرا؟ گفتند که من منزل آنها بودم دیدم غذا را برایشان آوردند همینطور دست نخورده کنار گذاشتند ،خلاصه اصرار کردیم که ایشان ازدواج کنند خواهر استاد روزبه معروف که برای مدرسه علوی بودند، قبول کردند که با ایشان ازدواج کنند الان هم قم زندگی می‌کنند نزدیک ده ـ یازده سال با پدر زندگی کردند.

دست نوشته‌های علامه طباطبایی منزل دختر یکی از دوستان ایشان است

* از کسانی که آن دوران در قم با علامه درس و مباحثه داشتند چیزی به خاطر می‌آوردید، از کسانی با ایشان ارتباط داشتند مثل هانری کربن؟

– هانری کربن که تهران بودند و حاج آقا من را همراه خود می‌کرد و به تهران می‌آمدیم برای مباحثه با ایشان، آخر هفته‌ها منزل آقای ذوالمجد می‌ماندند من آنجا نمی‌رفتم منزل همشیره پدر می‌رفتم ناهار حاج آقا آنجا بودند و بعد می‌رفتند منزل احمد ذوالمجد و شب جلسه داشتند گاهی شب آنجا می‌ماندند و گاهی هم می‌آمدند نزد ما. الان همه جزوه‌ها و دست نوشته‌های سالیان سال علامه طباطبایی که مرتب شب‌های جمعه به تهران می‌رفتند منزل دختر آقای ذوالمجد است و ما درخواست کردیم که حتی این مطالب را به ما بدهند ما از روی آنها کپی بگیریم ولی قبول نکردند.

منزل علامه توسط یک فرد خیری دارالقرآن شده است

* الان دیگر دست نوشته‌ها و مطالبشان، عکس‌ها و آثارشان نزد شماست یا در منزلشان قم است؟ منزلشان هم که گویا دارالقرآن شده است؟

 – بله دارالقرآن شده ولی تصور نمی‌کنم چیزی آنجا باشد البته دست ما هم نیست تقریباً یک سال و نیم است که خانه‌شان دارالقرآن شده از سوی یک فردی که من شنیده‌ام در تهران خانه مبل دارد و اهل خیر است و آنجا را دارالقرآن کریم کرده، سال گذشته هم ما را افطار دعوت کرده بود آنجا تا آن زمان منزل اخوی بزرگم آنجا بود و زمانی که برادرم فوت کرد تقریباً سه سال پیش آنجا را فروختند.

* خدا رحمت کند. پس الان شما و خواهرتان تنها فرزندان بازمانده علامه هستید؟

– بله برادر کوچکم در تبریز ساکن بودند که البته ایشان زودتر از برادر بزرگم فوت کردند و الان من هستم و خواهرم. بشر موجود ناشناخته‌ای است باید منصبی، مقامی یا مالی به دستش باشد تا مشخص شود چه در چنته دارد مثلاً خیلی چیزها همین دست نوشته‌های علامه را چرا نباید به دست بقیه بدهند؟ بگذریم…

* از شهید قدوسی بگویید ایشان رفتارشان با خانواده چطور بود؟

– شهید قدوسی بار اولی با من صحبت کرد به من گفت شما به منزل من آمدید و خانم این خانه هستید من موظفم همه امکانات را برای شما فراهم کنم و هیچ وظیفه‌ای ندارید حال اگر یک زنی آب به دست همسرش بدهد یا شرایط زندگی را برایش راحت کند دیگر علاقه خودش است و از او باید تشکر کرد بهرحال ایشان هم سیاست مدار بود من هم که نمی‌خواستم مجسمه باشم بهرحال کارهایم را انجام می‌دادم اما ایشان خوب بلد بود با افراد چگونه ارتباط برقرار کند من حتی همین الان همه که زانوهایم را عمل کردم و در راه رفتن مشکل دارم بازهم دوست ندارم به کسی دستور بدهد در هر کاری باید رضای خدا باشد این را پدر می‌گفتند که ما گاهی بنا نداریم برای خدا کار کنیم برای دل خودمان کار می‌کنیم و این کار بازدهی خوبی ندارد.

بهرحال ایشان انسان مرتبی بود یازده ـ دوازده سال ایشان درس پدر بودند، زمانی که منزل می‌آمدند من غذایشان را آماده می‌کردم چون خیلی درس داشتند، صبح تا ظهر می‌رفتند و بعد نماز و ناهار و بعد هم می‌رفتند تا شب، هفت ساعت هم شب کار می‌کردند، قدیم ساعت‌ها غروب کوک بود یعنی تا ساعت هفت شب هم کار می‌کردند تا آن ساعت مدام می‌نوشت و می‌خواند.

* چند سال با ایشان زندگی کردید؟

– ۲۷ سال البته از ابتدای انقلاب دیگر تهران بودیم و در قم زندگی نمی‌کردیم.

* خانم طباطبایی لطفاً بفرمایید آیا علامه طباطبایی رفت و آمد خانوادگی با اساتید و علما داشتند؟

– خیر این نوع ارتباط‌ها خیلی کم بود علامه واقعاً فرصتی برای این‌کارها نداشتند مدام به دنبال درس یا تدریس بودند.

خاطرات جلسات درس شهید بهشتی و شهید قدوسی

البته ما خودمان هم جای خاصی نمی‌رفتیم من حتی بعد از ازدواج یک قدم بیرون شهر نگذاشتم چون شهید قدوسی خیلی کار داشتند اما آخر هفته‌ها یادم می‌آید که سر ساعت هشت صبح دست آقای بهشتی روی زنگ خانه ما بود و با عهد و عیال به منزل ما می آمد (با خنده) ایشان واقعاً شخصیت عجیبی بود از در که می‌آمدند با شهید قدوسی کار می‌کردد تا دوازده ظهر سپس برای زیارت به سمت حرم حضرت معصومه (ص) می‌رفتند، حتی یادم می آید که به برخی در راه حرم وقت گفت‌وگو و ملاقات می‌دادند! بعد هم ساعت یک ناهار می‌خوردند و یک ربع ساعتی، ساعت مچی‌شان را تنظیم می‌کردند و می‌خوابیدند دوباره تا پنج بعد از ظهر مشغول کار می‌شدند.

 * زندگی براساس این نظم سخت نیست؟

دیگر اینطور بود، حتی همسرشان از خود شهید بهشتی با نظم‌تر بود ایشان با من برای کارها و خرید منزل در ساعت مقرری برنامه‌ریزی می‌کردند. (با خنده)

* خانم طباطبایی یکی از فرزندانتان که شهید شده‌اند. چند فرزند دیگر دارید؟ آیا بچه‌ها مسیر علمی علامه یا پدرشان را پیش گرفته‌اند؟

– من شش فرزند دارم که یکی از آنها شهید شده الان سه پسر و دو دختر دارم. یک دوره‌ای به خاطر کار شهید قدوسی مجبور شدیم از قم به تهران برویم من هم وضع حمل کرده بودم برایم جابه جایی سخت بود، بنابراین مجبور به ماندن شدم بعد به تهران آمدم ابتدای انقلاب اسلامی اوضاع به هم ریخته بود، خانه‌ها خالی شده بود عده‌ای ادعای مالکیت املاک می‌کردند تیم شهید قدوسی مأموریت رسیدگی به این کارها را داشت، غفلت می‌کردند خیلی‌ها آدم می‌کشتند! بنابراین کار سنگین بود و اموال بیت‌المال هم زیاد بود حتی ایشان یک بار گفتند دیگر نمی‌رسند نامه‌های مردم را بخوانند، اگر شبانه روز را ۴۲ ساعت کنند شاید برسند، چرا که عده‌ای معترض می‌شدند چرا ایشان به نامه‌های ما رسیدگی نمی‌کنند.

خاطراتی از تعبیر خواب علامه طباطبایی و شهادت شهید قدوسی و پسرش

* خبر شهادت شهید قدوسی و پسرتان را چطور شنیدید؟

 – زمانی که پسرم شهید شد، من مشهد بودم چند روزی برای تغییر روحیه شهید قدوسی ما را از تهران خارج کرده بود ابتدا به ما گفتند که پسرم بیمارستان است بعد فهمیدیم که ایشان شهید شدند. خود علامه طباطبایی خیلی با محمدحسن مأنوس بود زمانی که خبر شهادت محمدحسن را دادند سختم بود به علامه بگویم ایشان هم سختشان بود نزد من بیایند، شهید قدوسی گفتند که حاج آقا منتظر شماست من رفتم داخل اتاقشان و سلام کردم، نشستم و گفتم که «پسرم واقعاً شایسته بود». پدر تنها گفتند که «آفرین» دیگر نه ایشان چیزی گفت و نه من، اما برایمان بسیار سخت بود چرا که نوه خوبی برای حاج آقایم بودند، منتها ایشان اهل سروصدا و گریه و زاری نبودند.

 پیش از شهادتشان نزدیک هفده شهریور یک بار پسرم گفت که برای تعبیر خواب می‌خواهم نزد حاج آقا بروم، خواب دیدم که زمین خوردم و پوست دستم عوض شد و به تدریج این پوست تغییر پیدا کرد، آقای قدوسی هم البته تعبیر خواب بلد بود منتها با هم نزد علامه رفتیم تعریف خواب علامه را قبول داشتیم ایشان خندید و گفت: عاقل می‌شوی! یک هفته بعد دست پسرم تیر خورد و همان تکه دستش که در خواب دید از بین رفت زمانی که علامه به عیادتشان آمد گفت خوابت تعبیر شد، پس از آن سیزده بار پسرم دستش را عمل کرد هفته‌ای دو مرتبه بیمارستان می‌خوابید آخر هم دستش نیمه فلج ماند زمانی که انقلاب شد تازه دستش را از گچ خارج کرد منتها تا قبل از آن هم با همان دست رانندگی می‌کرد حتی از دیوار بالا می‌رفت، دو ماهی از باز کردن گچ دستش گذشت که به شهادت رسید و به فاصله شش ـ هفت ماه بعد از آن هم پدرش شهید شد.

یک وقت‌هایی که پسرم محمدجواد پکر می‌شود که چرا پدر و برادرش در قید حیات نیستند می‌گویم که حتماً صلاح دیده شده، شاید اگر امروز پدر یا برادرتان بود شما امروز مثل بچه بعضی‌‌ها شده بودید!
وصیت شهید قدوسی برای تحصیل فرزندانش

* خدا رحمتشان کند. الان بچه‌ها به چه کاری مشغولند؟ ادامه‌دهنده راه علامه یا پدر شدند؟

– راستش شهید قدوسی وصیت‌ کرده بود که یکی از بچه‌هایش حتماً درس بخوانند پس از شهادت قدوسی، محمدحسین فرزند بزرگم نزد حضرت امام رفت و درباره این وصیت با ایشان صحبت کرد، پسرم به ایشان گفتند که من دو برادر دیگر هم دارم خودم آیا این مسیر را بروم یا صبر کنم آنها بزرگ شوند که امام راحل گفته بودند خودتان مشغول شوید، ایشان از همانجا که آمدیم شروع به خواندن درس عربی کرد با اینکه در سپاه تعهد هم داشت که پس از یک سال به قم رفت و اجتهادش را گرفت منتها لباس نپوشید.

 * چرا؟

معتقد بود لایق لباس روحانیت نیست زمان انقلاب دانشگاه می‌رفت که پس از مدتی تغییر رشته داد و در دانشگاه تهران جامعه‌شناسی خواند همزمان در قم هم تحصیل می‌کرد، موقع امتحانات دانشگاه با زن و بچه به منزل ما می‌آمد و ۱۰ روز درس می‌خواند همه نمره‌هایش بیست می‌شد! پسر دومم هم برق خوانده اما نیمه راه به قم رفت پسر سومم را اجازه ندادم به قم برود همینجا دانشگاه رفت، دختر بزرگم پس از هفده سال ترک تحصیل دانشگاه رفت و دختر کوچکم هم دندانپزشک است و همسرش هم همینطور.

* از دامادها راضی هستید؟

 – بله داماد بزرگم جوان بسیار برازنده‌ای است و بی‌خود نبود شهید قدوسی پس از شهادت تأکید به این ازدواج کرد چرا که خواب ایشان را دیدم، داماد دومم هم دندانپزشک است و از او هم راضی هستم.

* پس یک جامعه پزشکی در منزل دارید

– بله (باخنده) البته داماد بزرگم آقای مرعشی واقعاً نخبه و بسیار مهربان است زمانی که دخترم را عقد کردند فرزندان دیگرم خیلی کوچک بودند آنقدر ایشان با بچه‌ها مهربان بود که مدیر دختر کوچکم از مدرسه به من زنگ زده بود که چه اتفاقی در منزلتان افتاده ایشان واقعاً روحیه شان خوب شده است؟ از در که دامادم می‌آمد بچه ها دیگر عروسی داشتند عصرها که از بیمارستان طالقانی می‌آمد بچه‌ها را بیرون به گردش و تفریح می‌برد خب بهرحال بچه‌ها کمبود پدر داشتند و این خیلی مشکل بود من همیشه می‌گویم که داماد خیلی خوب است!

* اکنون منزل تنها زندگی می‌کنید؟

–  البته تنها نیستم ماشاءالله بچه‌ها هستند سر می‌زنند دخترها نزدیک من هستند من و شهید قدوسی منزلمان شمس‌آباد بود الان بخاطر نزدیکی به بچه‌ها اینجا (شهرک قدس) آمدم خانه‌مان آنجا دربست بود بنابراین خیلی ترسناک بود اینجا دلباز و امن است خیالم از امنیتش راحت است بنابراین هر کمکی هم که لازم داشته باشیم با یک تماس به کمکمان می‌آیند، دختر بزرگم روزانه گاهی تا سه بار به من سر می‌زند البته بچه‌ها آنقدر کار دارند که آدم دوست ندارد مزاحمشان شود ان‌شاءالله خدا برای همه بسازد، فرزند خوب خیلی خوشمزه است(با خنده) خدا کمک کرد که فرزندانم خوب شدند وگرنه هزار و یک مشکل ایجاد می‌شد.

عکس‌ها و دست نوشته‌های علامه را بردند و دیگر نیاوردند

خدا را شکر. خانم طباطبایی آلبومی، دست نوشته‌ای، تصویری از علامه ندارید به ما نشان دهید؟

متأسفانه خیر، عکس‌های علامه را بنیاد شهید، رادیو و تلویزیون و … بردند و گفتند پس می‌آورند ولی نیاورند! این چند عکسی که به در و دیوار آویزان است را فقط دارم که بچه‌ها چاپ کرده‌اند.

* خواهرتان کجا زندگی می‌کنند؟

– منزل خواهرم نزدیک ما نیست البته همسر ایشان هم جواد مناقبی سال‌هاست فوت کرده‌اند، ایشان هم جزو شاگردان درس علامه بودند منتها پس از اتمام درس به تهران آمدند و در دانشگاه ادامه تحصیل دادند ایشان منبری قهاری بودند.

به فلسفه علاقه خاصی ندارم/ مدارس زمان ما برای دختران قابل اعتماد نبود

* خدا رحمتشان کند. این روزها چطور خود را سرگرم می‌کنید حالا که دیگر نه علامه است و نه همسرتان …

– گاهی مطالعه می‌کنم، گاهی خیاطی و بافتنی.

* به فلسفه علاقه دارید؟

 خیلی نه چون ما زود مشغول زندگی شدیم فراغتی در آن دوران نداشتیم البته از زمانی که به خانه همسرم آمدم برخی کتاب‌های شهید قدوسی را یا آثاری که برایم می‌آورند را مطالعه می‌کردم اما کتاب‌ها متفرقه بود ما به دلیل جو خاصی که آن دوران بر مدارس حاکم بود امکان ادامه تحصیل برایمان فراهم نشد مدارس هم واقعاً آن دوران قابل اعتماد نبود زمانی که پدر درس داشتند ما خیلی بچه بودیم گاهی که شهید قدوسی می‌آمدند و صحبت می‌کردند حرف‌هایشان خیلی برایم شیرین بود (با خنده) اما بازهم چیزی برای ما نداشت ما فقط می‌شنیدیم.

خاطرات جلوس خانوادگیمان از یادم نمی‌رود

آن زمان که در یک اتاق زندگی می‌کردیم در خانه پدرمان اغلب شب‌ها ساعت دوازده که درس علامه طباطبایی تمام می‌شد یک ساعت جلوس خانوادگی داشتیم شب‌ها آبگوشت می‌خوردیم مادرم معمولاً دوست نداشت وقت حاج آقا تلف بشود سریع وسایل را می‌آوردیم و بعد از شام جلوس داشتیم آنقدر این یک ساعت شیرین و شنیدنی بود که اکنون به آن لحظه‌ها حسرت می‌خورم دلم می‌خواست یک بار دیگر این یک ساعت برایم تکرار می‌شد و حاج آقا برایمان صحبت می‌کرد از قضایا و قصه‌های پیغمبران و بزرگان پدر آن زمان تلاش داشت که ما را نسبت به مسائل دینی حساس کند گاهی هم مادر از برخی مسائل روزانه صحبت می‌کرد ولی بیشتر سخنان پدر را می‌شنیدیم.

 * از دیدارهای علامه طباطبایی با امام خمینی (ره) بگویید.

– یادم می‌آید یک بار در تهران حاج آقا به همراه شهید مطهری به دیدار امام رفتند، بعد هم که امام به قم آمدند باز هم همدیگر را دیدند اما آن دوران که امام سرشان شلوغ شد دیگر حاج آقا به لحاظ مغزی فرسوده شده بودند حتی یادم می‌آید نزدیک منزل ما منزل یک آقایی بود که امام راحل در قم مدتی آنجا بودند شب‌ها گاهی مردم جمع می‌شدند آنجا و دیگر علامه حالشان خوب نبود مریض بودند و دکتر گفته بود مطلقاً نباید در سروصدا باشند گاهی ایام جنگ ضدهوایی می‌زدند صدای بدی می‌آمد بنابراین ما یک سالی و خورده‌ای ایشان را به تهران آوردیم و طبقه بالای منزل خودمان اسکان دادیم دیگر حاج آقا آدم عادی نبودند حالشان خوب نبود ایشان را برای مداوا به خارج بردند اما پزشکان گفتند که این مغز هفتصد سال کار کرده است همه چروک‌هایش باز شده خلاصه هیچ علاجی ندارد و باید با آن بسازیم ایشان خیلی به خانواده وابسته بودند اغلب من کنارشان بودم تابستان‌ها حتما شب‌های جمعه به دماوند برای دیدارشان می‌رفتند و تا عصر جمعه آنجا می‌ماندیم چرا که ایشان منتظرمان بودند.
تست‌های حواس جمعی علامه طباطبایی!

* حواسشان چطور؟ آیا حواسشان جمع بود یا اینکه دیگر این اواخر متوجه اطراف نبودند؟

– خیر، حواسشان جمع بود منتها چشمانشان بسیار کم سو شده بود، دستشان لرزش داشت لذا نمی‌توانستند بنویسند با این همه خیلی حواسشان جمع بود. حاج آقا می‌گفتند «اذا وقع» را که می‌خوانی آنجایی که می‌گویی «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ» پشت سرش بگویید «سبحان ربی العظیم». همسرشان می‌گفتند که «اذا وقع» را که شروع به خواندن کرد ایشان خواستند علامه را امتحان کنند گفتند «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ» حاج آقا سریع گفتند «سبحان ربی العظیم».

 یادم می‌آید که شهادت شهید بهشتی را اصلاً به ایشان خبر ندادیم حتی زمان جنگ خانومشان می‌گفتند که یک شب تیراندازی کردند حاج آقا گفتند که این دشمنان تا بچه‌های مرا دانه دانه نکشند دست برنمی‌دارند همسرشان به ایشان گفتند که بچه هایتان کی هستند؟ ایشان زیرلب گفتند: بهشتی، مطهری و بعد خ را گفتند و ادامه ندادند خانومشان می‌گفتند ایشان هم حواسشان به همه چیز جمع است و همه چیز را می‌دانند.

زمان شهادت شهید قدوسی من سیاه تن کرده بودم و قم رفتم علامه هیچ نپرسیدند که چرا سیاه پوشیدم چون یادم می‌آید زمان شهادت پسرم به من گفتند که سیاهت را در بیاور آقای قدوسی ناراحت می‌شود، خلاصه ما قم رفته بودیم بچه‌ها در اتاق بازی می‌کردند در را باز کردند و به همسرشان اشاره کردند که بیاید خوشبختانه ارتباط ما با ایشان خوب بود ایشان رفتند و برگشتند و بعد به من گفتند که می‌دانید حاج آقا چه به من می‌گفت؟ من گفتم خیر، ایشان گفتند که علامه گفت این جواد و جمیله(دو فرزند کوچک من در آن زمان) امانتی های خدا هستند خیلی مراقبشان باشید متوجه شدید؟ گفتم بله، همسرشان می‌گفت ایشان همه چیز را می‌داند با اینکه شهادت شهید قدوسی را هم به ایشان نگفته بودیم ما به خیال خودمان نمی‌گوییم اما ایشان همه چیز را می‌دانستند چون یک طوری این حرف را زده بودند که اینها با بچه‌های دیگر فرق دارند این هم دقیقاً پس از شهادت شهید قدوسی بود.
علامه به طرز عجیبی تودار بودند ما به تصورمان مسائل را از ایشان مخفی می‌کردیم ولی خیلی حواسشان جمع بود حالت‌های خاصی داشتند مدتی که مریض شده بودند هیچ نمی‌خوردند من نمی دانم چطور زنده بودند؟ حالت‌های عادی ایشان به فاصله دو ساعت یک چای کمرنگ می خوردند ولی در آن دوره همین را هم نخورند آنقدر نمی‌خوردند که غش می‌کردند، ما نگران می‌شدیم بعد دکتر می‌آمد و سرم وصل می‌کرد دوباره که به هوش می‌آمد نصفه کاره آن را از دستش می‌کشید، خیلی سخت بود که ببینیم عزیزمان درحال تمام شدن است اما حریفش نمی‌شدیم. مثلاً یک روز من چایی در نعلبکی ریختم، گفتم حاج آقا به خاطر من بخورید، وقتی آوردم جلوی دهانشان عوض خوردن آن را فوت می‌کردند.

 یک بار یادم می‌آید یک آقای برقعی داشتیم ایشان می‌خواستند حاج آقا را با خود بیرون شهر ببرند بلکه هوایی بخورند بنابراین با ماشین ایشان را بردند بیرون شهر دیدیم دو ساعت نشده بازگشتند آقای برقعی گفتند که ما رفتیم و فرش انداختیم، غذا درست کردیم همه پیاده شدند الا علامه! در ماشین نشسته بودند و گفتند شما بروید من همین جا نشستم ما گفتیم که نمی‌شود که ایشان گفتند که اصرار نکنید سهم من تمام شده است باید یک مقدار دیگر خالی شوم تا کم کم تمام شوم. ما هم هیچ نخوردیم و برگشتیم!

خلاصه همین حالت بودند تا زمانی که به کما رفتند اما تا آن وقت هم حواسشان جمع بود.
چیزهای عجیب و غریبی از ایشان دیدیم و شنیدیم، مثلاً خانومشان تعریف می‌کردند که یک بار حاج آقا دراز کشیده بودند به من اشاره کردند که بلندم کنید، بلندشان کردم رو به قبله نشستند گوش کردم که چه می‌گویند ایشان شروع به سلام دادن کردند از پیغمبر تا دیگر ائمه بعد از ایشان پرسیدم که چی دیدید و کی؟ ایشان حرفشان را عوض کردند هرچه کردم جواب ندادند اما فهمیدم که ائمه (ع) را دیدند، خیلی تودار بودند بعضی‌ها از من می‌پرسیدند که مثلاً درباره علامه چیزهایی شنیده‌اند من می‌گویم پدر من آنقدر تودار بود که هیچ چیز نمی‌گفت من نمی‌دانم مردم این مسائل را از کجا درمیاورند؟ قانونش هم همین است بنا نیست که هر چیزی را جار بزنند.

خلاصه ما با خانواده امام راحل تا زمانی که همسر امام زنده بودند ارتباط داشتیم گاهی برای حسینیه امام کارت دعوتی هم برایمان می‌آمد و می‌رفتیم اما دیگر پیاده روی برایم سخت شده تا این چند وقت پیش هم می‌رفتم بعد دیگر نتوانستم.

* خسته شدید. سخن پایانی را بفرمایید.

– تنها بگویم امیدوارم خداوند ما را تنها نگذارد آنها رفتند و ما ماندیم جالب است من تا سال‌ها چشم که برهم می‌گذاشتم پسرم را می‌دیدم ولی چند وقتی است که دیگر اینطور نیست حتی تا چند سال قبل هم من خواب نداشتم زمانی که می‌ترسیدم همسرم را از دست بدهم ایشان به من می‌گفت که از چه می‌ترسی؟ من می‌گفتم می‌ترسم شما را بکشند، می‌گفت خب بکشند اجازه دهید من شهید شوم آنجا دست شما را هم می‌گیرم، من گفتم تو پدر و مادرت را شفاعت می‌کنی نه مرا ! ایشان می‌گفتند، پدر و مادر من احتیاجی به شفاعت من ندارند اول خانواده مهم است این حرف‌ها را خیلی می‌زدند، پس از شهادت پسرم هم چند بار خواب دیدم که به من می‌گفتند نگران نباش من شفاعتت می‌کنم خلاصه برای همه مردم آرزوی موفقت و سلامتی دارم. والسلام

* از وقتی که در اختیار ما گذاشتید سپاسگزاریم. ان‌شاءالله که همیشه سلامت باشید

– من هم از شما ممنونم.

منبع: خبرگزاری فارس